مامان جون
خیلی دوست داشتم یه بار دیگه مامان جون رو ببینم ولی کاش یه روز زود تر تصمیم به رفتن می گرفتم همش مامان جون نگران بود که آرتین تو راه سرما بخوره .خیلی با خودم کلنجار رفتم روز آخر دلشوره عجیبی تو دلم افتاده بوداز صبح 4 بار زنگشون زدم مامان جون می گفت چه خبر اینقد زنگ می زنی نمی دونستم چی بگم گفتم می خواستم دستور شرین کردن زیتون رو ازتون بگیرم مثل همیشه نبودن حوصله حرف زدن نداشتن گفتن نمی دونن وقتی با مامان جون حرف می زدم حالشون به نظر بهتر مییومد ولی حرفاشون یه چیز دیگه ای می گفت انگار می دونستن که دیگه نمی تونیم همدیگه رو ببینیم از مرگ می گفتن و اینکه چه کارایی برای آرتین بکنم .دیگه حوصله این دنیا ...
نویسنده :
سعیده
20:22